تولدت مبارک!

همچین روزی بود. 8 سال پیش. مشغول امتحانات پایان ترم دانشگاه بودم. تو خوابگاه دانشگاه. سال اول. اون موقع ها هنوز موبایل یه چیز مایه داری حساب می شد و هرکسی موبایل نداشت. ارتباطم با خونواده و دوستام تو رشت از طریق باجه های مخابرات بود و نامه و اگه خونوادم کارم داشتن، با هزار زور و زحمت شماره خوابگاه رو می گرفتن. خلاصه، تو اتاق مطالعه خوابگاه بودم که اومدن دنبالم که تلفن داری. رفتم اتاق و تو راه دو زاریم افتاد. مامانم پشت تلفن بود و با شوق و ذوق گفت که یه عضو جدید به خونوادمون اضافه...

سفر استانبول (۳)

قدم زدن تو چنین فضایی واقعا آدمو مست میکنه. یه فضای سنتی که رگه های مدنیته توش به چشم می خوره ولی اصلا زننده نیست. گذری که به مسجد و محله سلطان احمد ختم میشه کاملا سنگ فرشه و روی همون سنگ فرشها ماشین و تراموا رد میشه. خلاصه رسیدیم به مسجد سلطان احمد. مسجدی که 6 مناره داره و از این لحاظ منحصر به فرده. ظاهرش از بیرون فرق زیادی با مساجد دیگه دوره عثمانی نداشت. وارد صحن مسجد شدیم و خواستیم داخل مسجد بریم که ساعت نماز ظهر شد و گفتن مسجد 2 ساعتی به این علت به...

درباره خودم

امروز می خوام کمی درباره خودم صحبت کنم. من علی هستم و رشته تحصیلیم مهندسی مکانیکه که از اهواز فارغ التحصیل شدم. دلم حسابی واسه همه همکلاسی هام تنگ شده و دوست دارم یه بار هم که شده تک تکشونو ببینم و یاد ایام کنیم. در حال حاضر تو یه واحد صنعتی تو رشت، زادگاهم، مشغول کارم. ازدواج کردم و یه همسر بی نظیر و یه پسر کوچولوی نازنین دارم که متولد ۱۰ فروردین ۸۸ هه. همسرم هم مثل من مهندس مکانیکه و مشغول کار تو یه شرکت دیگست. خانواده مذهبی ای دارم اما خودم در کل مذهبی به حساب نمیام ولی...

سفر استانبول (۲)

بعد از اینکه از مسجد بیرون اومدیم، توی محوطه بیرونی چند تا دست فروشو دیدیم که مثل جاهی مختلف ایران بساط پهن کرده بودن و صنایع دستی کوچیک، انگشتر و این جور چیزا می فروختند. از اونجایی که من یه مجموعه سکه دارم، همیشه توجهم به این بساط ها جلب میشه چون معمولا میشه سکه های خوب و ارزونی توشون پیدا کرد. البته منظورم سکه طلا نیست. من سکه های رایج و قدیمی کشورهای مختلف رو جمع می کنم و این شامل سکه های نقره هم میشه. خلاصه، سراغ یه دستفروش رفتم و دیدم که یه سری سکه داره. توشون...

سفر استانبول (۱)

امروز صبح دیر اومدم شرکت. خیلی خسته بودم و دل درد داشتم حسابی. دیشب تا 6 شرکت بودم و ساعت شش و نیم کلاسم شروع شد تا هشت و نیم. بگذریم، تو خونه یه کم با پسر کوچولوی شیطونم که اسمش نیکداده و 14 ماه داره بازی کردم. پسرم حسابی فوتبالیسته و شوتهای خوبی میزنه. بعد شام و خوابوندن نیکی، ساعت 1 شب بود و فکر کنم طبیعیه که آدم خسته و داغون باشه. این ماجرای دیشب و امروز بود که یه روز کاری معمول منو نشون میده. دوست داشتم تو این فرصت کمی درباره سفر اخیرمون بنویسم. این سفر...

دلیلی برای نوشتن

من آدمی بودم که همیشه دوست داشت بنویسه. یه روزایی فکر می کردم که بتونم نویسنده موفقی بشم. کسایی که نوشته هامو می خوندن همیشه خوششون می اومد و علیرغم انتقادها، در کل خوب می دونستن نوشته هامو. ولی مدتیه که دیگه نمی تونم بنویسم. منظورم داستان های کوتاهیه که گهگاه می نوشتم. نمی دونم چرا. شاید به خاطر درگیری های زندگیه و شاید برای اینه که دیگه آدم غمگینی به حساب نمیام . مثل شاعر فرانسوی، لامارتین، به نظرم هنر شعر و داستان نویسی عمدتا به دو دلیل در یه شخص ظهور می کنه. یکی عشقه و دیگری غم....

آغاز

سلام به همه کسانی که برای اولین بار این وبلاگ رو می خونن. من اینجا رو به عنوان جایی که بتونم حرفهام رو بزنم و از احساسات، زندگی، کار و علایقم بگم ایجاد کردم. به من سر بزنید.