سفر به قطر

چند روزی برای تعطیلات دوحه هستیم. به روال سفرهای معمولمون، سری به کوچه پس کوچه های شهر می زنیم و جاهایی رو می بینیم که چندان توریستی نیستن. زندگی واقعی، مردم محلی و فرهنگ کشور. توی یکی از جستجوها، می خواستم که رستورانی پیدا کنم که غذای سنتی قطری داشته باشه، بدون قر و فر رستوران های معروف. اتفاقی به یادداشتی برخوردم، از پنج تا خانم خونه دار قطری که تصمیم گرفتن رستورانی بزنن که غذای خونگی قطری بپزه. این رستوران رو توی یکی از کوچه پس کوچه های بازار واثق راه انداختن، اینقدر پس و پشت که راحت نمیشه...

رودخانه برفی در آتش

و اما زندگی در ماهی که گذشت. پنج هفته گذشته، پر ماجراترین روزهای دوره هفت ساله زندگی ما در استرالیا بود. آتش سوزی جنگل ها تا نزدیکی ما رسید و روزهای پر تنش و آزار دهنده ای رو پشت سر گذاشتیم. چیزی از تعطیلات سال نو و کریسمس و شادی هاش نفهمیدیم و کار و زندگی روزمره مون تحت تاثیر خبرهای ناگوار آتش سوزی قرار گرفت. خبر سوختن خانه دوستان و همکاران، خبر ویرانی شهر و منطقه مون و خبر از دست دادن آدمهای عزیزی که جونشون رو برای نجات بقیه کف دستشون گرفتن. در این شرایط تنها کاری که...

رودخانه برفی (۲۶)

1 کشف جدیدم اینه که شباهت عجیبی بین گیاهخواران متعصب و مذهبیهای متعصب وجود داره. هر دو به محضی که علم، اعتقاداتشون رو به چالش می کشه، برافروخته میشن و این عصبانیت فورا به فحاشی منجر میشه. از سوی دیگر اگر با سکوت و لبخند بخواین که از ادامه بحث و درگیری جلوگیری کنین، این رو نشانه پیروزی خودشون می دونن و سعی می کنن بیشتر خزعبلاتشون رو تو مغزتون فرو کنن. راه بهتری رو بهشون پیشنهاد می کنم. لااقل به اندازه ای که از زبانشون استفاده می کنن، از گوش و مغزشون هم استفاده کنن😎   2 دست راست...

سی و هفت سالگی

بله، امروز سی و هفت ساله شدم. سی و هفت سالگی فرقی با قبل و بعد سالگیم ندارد. لااقل امروز اینطور فکر می کنم. اصلا اگر سیستم شمارشی که اجدادمان اختراع کردند، ده دهی نبود، شاید مثلا با تولد هفت سالگیم هم فرقی نمی کرد. مهم این است که حس و حالم چطور است و چه درکی از سن و بودنم دارم. امروز فکر می کنم که مدتی در این جهان بوده ام. فکر می کنم که در مقایسه، خیلی بیشتر از این مدت تغییر کرده ام. بهتر است تقسیم بندی سنم بر اساس دهه های زندگی ام نباشد. بر...

رودخانه برفی (۲۵)

یادداشت های سه تا پنج سال پیش: 1 نیک یه هفته ای هست که مریضه و بردیمش دکتر و بر خلاف رویه معمول هم دکتر آنتی بیوتیک و دو تا داروی دیگه داد. دیشب تو خواب خر خر می کرد و بس که بد نفس می کشید، ترسیدیم و تصمیم گرفتیم بریم دکتر دوباره. ساعت 11 شب بود و هیچ درمانگاهی باز نبود و تنها گزینه اورژانس بیمارستان بود. رفتیم و پرستار اول معاینه اش کرد و مشخصات رو ثبت کرد و تشخیص خودش رو واسه دکتر نوشت. آخرش پرسید نیکداد توی استرالیا به دنیا اومده؟ گفتم نه، ایران. گفت فکر...

رودخانه برفی (۲۴)

1 یادداشتی از سه سال پیش: یه آقایی هست به نام رِی که کار سرویس سیستم های اطفاء حریق و این جور چیزها را واسه کارخونه انجام میده و ماهی یه بار میاد و کارش رو انجام میده و منم هماهنگی هاش رو می کنم و کاغذبازی هاش رو ردیف می کنم. خیلی هم خوش صحبته و هر دفعه میاد کلی مخ آدم رو کار می گیره😊 این دفعه که اومد جمعه بود و حرف آب و هوا شد و سیل اخیری که تو شهرمون اومد. ری شروع کرد به صحبت، از دوره های زمین شناسی گفت و از عصر یخبندان...

فرهنگ شنیدن

مطلبی که می نویسم، مخاطبش خودم هستم: «یک مهاجر که از یک کشور به اصطلاح در حال توسعه - یا جهان سوم- به یک کشور پیشرفته اومده و می خواد درست زندگی کنه ولی باید خیلی چیزها رو یاد بگیره». چیزی که من مهاجر باید یاد بگیرم، اطلاعات فنی و آماری و تحلیلی بی مصرف نیست. من باید آداب گفتگو رو یاد بگیرم. آداب شنیدن، احترام گذاشتن به عقاید دیگران و ابراز نظرم با آزادی و به موقع. توهین به دیگران چه از راه فحش دادن، چه از راه تحقیر کردن، چه از راه خفه کردن و موضع گرفتن و...

رودخانه برفی (۲۳)

1 امروز زنگ زدم به Fedex که رسید پرداخت هزینه گمرک برای یکی از خریدهای شرکتو بگیرم. خانمی که پشت تلفن بود، خیلی بد صحبت می کرد. نمی دونم کجایی بود و چه لهجه ای داشت، ولی نه خوب می فهمید و نه می تونست خوب جوابمو بده. آخرش هم یه آروغ تو تلفن زد و گفت متاسفم (Sorry) و بعد اصلاح کرد که ببخشید (Excuse me). یاد پستی افتادم که آقای دستیاری در این باره گذاشته بود که ببخشید درسته واسه آروغ و اون یکی واسه گوزیدنه😄 خلاصه، بعد از ده دقیقه، نتیجه این شد که شماره یه نفر...

رودخانه برفی (۲۲)

1 دیروز صبح که رفتم سر کار، با صحنه تکان دهنده ای روبرو شدم. اتاق کارم که هم رییس و هم سوپروایزر توش هستن، خالی بود و شلوار رییس روی صندلی بود! گفتم ای داد بیداد، حتما جایی قایم شده که بهم شبیخون بزنه، که خدا رو شکر اینطوری نبود😃 بعد فکر کردم نکنه کسی بلایی سرش آورده که بازم خوشبختانه اینطوری نبود😝 خلاصه صندلی رو جابجا کردم، دیدم همه لباساش اونجاست! خط تولید توقف داشت و رییس با لباس مکانیکی به یاد قدیما پریده بود که درستش کنه! بعد که اومد فهمیدم که چهار بار شکمش بین ماشینهای مختلف...

گالا، عصاره تاریخ سریلانکا

این گزارش رو برای ماهنامه سفر در ایران تهیه کردم و چاپ شده. برای رسیدن به شهر گالا[1]، با خودرو تویاتای آکوا که خودرویی هیبریدی با نیرو محرکه بنزینی و الکتریکی است، راهی بزرگراه اکسپرس جنوبی[2] شدم. این بزرگراه که با استانداردهای بالای جهانی ساخته شده، کلمبو[3]، پایتخت سریلانکا را به شهرهای توریستی در سواحل غربی و جنوبی متصل می کند. مقصدم شهر گالا در استان جنوبی بود و پس از ساعتها رانندگی در مسیر کابوس وار کندی[4] به کلمبو، رانندگی در این جاده پهن، کم ترافیک و بسیار زیبا، موهبتی بود که بسیار لذت بخش بود. سرعت مجاز در...